سرباز زخمی
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده بود.
می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خودی و دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد?
ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد ؛ دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی??
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود .
به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت:
من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است??
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت
ستوان پرسید منظورت چیست او که مرده??
سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت:
می دانستم که می آیی....??
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق و وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.