سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سرباز زخمی

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده بود.
می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.

سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خودی و دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد?

ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد ؛ دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی??

حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود .
به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد.

وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت:
من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است??

سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت

ستوان پرسید منظورت چیست او که مرده??

 سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت:
 می دانستم که می آیی....??

می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق و وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.







تاریخ : یکشنبه 95/10/19 | 7:50 عصر | نویسنده : | نظرات ()
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.