سفارش تبلیغ
صبا ویژن



روزی دو دوست در بیابانی راه می رفتند . ناگهان بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و کار به مشاجره کشید .یکی از آنها از سر خشم سیلی محکمی توی گوش دیگری زد .

 دوست سیلی خورده هم ؛ خون سرد روی شن های بیابان نوشت : امروز بهترین دوستم بر چهره ام سیلی زد .

آن دو کنار یکدیگر به راه رفتن ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و استراحت کنند. ناگهان پای شخصی که سیلی خورده بود لغزید و داخل برکه افتاد و چون شنا بلد نبود نزدیک بود غرق شود اما دوستش به کمک او شتافت و نجاتش داد .

فرد نجات یافته به سختی و روی صخره سنگی نوشت: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد .

دوستش با تعجب پرسید?? آن روز تو سیلی مرا روی شن های بیابان نوشتی اما امروز به سختی روی تخته سنگ نجات دادنت را حکاکی کردی ?

آن یکی هم لبخندی زد و گفت:

وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی به ما می کنند باید آن را روی سنگ بنویسیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ما ببرد .








تاریخ : جمعه 95/10/17 | 11:54 عصر | نویسنده : | نظرات ()


اگر ?سے بہ این باور برسد

?ہ غیر از خـــــدا??
به ?سے احتیاج ندارد

خـــــداوند هم او را بہ غیر خودش
محتاج نخواهد ?رد






تاریخ : پنج شنبه 95/10/16 | 11:40 عصر | نویسنده : | نظرات ()


??داستانی فوق‌العاده زیبا...

چهار نفر بودند

??اسمشان اینها بود:

همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.

کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.

??سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟

حالا ما جزء کدامش هستیم؟؟؟








تاریخ : پنج شنبه 95/10/16 | 11:24 عصر | نویسنده : | نظرات ()
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.