پايگاه فرهنگي شهيد بهشتي زازران http://kshb.ParsiBlog.com نسخه XML از وبلاگ " پايگاه فرهنگي شهيد بهشتي زازران " fa ParsiBlog.com RSS Generator Thu, 12 Dec 2024 21:48:54 GMT قصه شب http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/44/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/ <p><br />فوق العاده زيبا<br /><br />يکي از شاگردان محدث قمي نقل مي کند که: <br /><br />از همان اوقات که به تحصيل مقدمات اشتغال داشتم نام محدث قمي را در محضر مبارک پدر بزرگوارم زياد و توأم با تجليل مي شنيدم.<br /><br />وقتي که براي تحصيل به مشهد مشرف شدم زيارت ايشان را بسيار مغتنم مي شمردم. چند سالي که با اين دانشمند با ايمان معاشرت داشتم و از نزديک به مراتب علم و عمل و پارسايي و پرهيزکاري ايشان آشنا شدم، روز به روز بر ارادتم مي افزود.<br /><br />در يکي از روزهاي ماه رمضان با چند تن از دوستان از ايشان خواهش کرديم که در مسجد گوهرشاد اقامه جماعت را بر معتقدان و علاقمندان منّت نهند. با اصرار و پافشاري، اين خواهش پذيرفته شد و وي چند روز نماز ظهر و عصر را در يکي از شبستان هاي آنجا اقامه کرد و بر جمعيت اين جماعت روز به روز افزوده مي شد. هنوز دو روز نشده بود که اشخاص زيادي اطلاع يافتند و جمعيت فوق العاده شد. <br />روزي پس از اتمام نماز ظهر، به من که نزديک ايشان بودم گفتند: &laquo; من امروز نمي توانم نماز عصر بخوانم&raquo;. رفتند و ديگر آن سال براي نماز جماعت نيامدند<br /><br />در موقع ملاقات و سؤال از علّت ترک نماز جماعت گفتند: &laquo;حقيقت اين است که در رکوع رکعت چهارم متوجه شدم که صداي اقتداکنندگان که پشت سر من مي گويند: &laquo;يا الله، يا الله، ان الله مع الصابرين&raquo; از محلي بسيار دور به گوش مي رسد و متوجه زيادي جمعيت شدم و در من شادي و فرحي توليد شد و خلاصه خوشم آمد که جمعيت اين اندازه زياد است بنابراين، من براي امامت اهليّت ندارم.&raquo; <br /><br />[منبع : مفاخر اسلام ، ج 11، ص360]<br /><br /><br />خدايا همه ما را از وسوسه هاي شيطان حفظ بفرما تا دچار غرور و تکبّر نشويم<br /><br /><br /></p> Fri, 13 Jan 2017 23:01:00 GMT http://kshb.parsiblog.com/Comments/44 http://Www.parsiblog.com/RSS.aspx?NID=5550142 http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/44/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/ قصه شب http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/43/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/ <p><br />يکي از با ارزش ترين مثال هايي که اثر افکار و انديشه هاي نامطلوب را در کار و زندگي نشان مي دهد داستان خلبان (کادل والندا) است.<br /><br />??اين شخص ، سالها با موفقيت بي مانندي پرواز هاي مختلف هوايي را انجام داده بود و يک بار هم به شکست نينديشيده بود. فکر سقوط در ذهن او نمي گنجيد<br /><br />او همواره پروازهايش را با شايستگي و موفقيت کامل انجام مي داد:<br /><br />روزي از روزها به همسرش اطلاع داد که گاهي اوقات افکار منفي در مورد پروازهايش به او هجوم مي آورد و او را مي آزارد و به وي خاطر نشان کرد که حتي يکبار خود را در حال سقوط هواپيما ديده است.<br /><br />همسرش وي را دلداري مي داد که ناراحت نشود و از وي در خواست مي کرد که اين افکار را از سر خود بيرون کند و ديگر حتي براي يک لحظه هم به سقوط نينديشد.<br /><br />با وجود توصيه گري همسرش ، خلبان موفق و هميشه پيروز آسمانها ؛ افکار منفي مربوط به سقوط هواپيما را در ذهنش ريشه کن نمي کند و حتي چند بار ديگر منظره سقوط هواپيما را در نظر مجسم مي کند.<br /><br />از آنجا که افکار و انديشه هاي انسان تأثير مستقيمي در روحيه وي دارد و روحيه نيز ارتباط تنگاتنگ و نزديکي با اعمال و رفتار انسان دارد فقط سه ماه پس از اولين باري که خلبان بدون شکست خطوط هوايي ، اين موضوع را به زنش گفت، هواپيمايش سقوط کرد و او جان خود را در اثر حادثه از دست داد??<br /><br />شکست ؛ اساساً ثمره ي انديشيدن به شکست است.<br /><br /><br /></p> Wed, 11 Jan 2017 23:31:00 GMT http://kshb.parsiblog.com/Comments/43 http://Www.parsiblog.com/RSS.aspx?NID=5538343 http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/43/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/ قصه شب http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/42/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/ <p><br />زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود تصميم گرفت براي گذراندن وقت ، کتابي را خريداري کند . همراه کتاب يک بيسکوييت هم خريد.<br /><br />&nbsp;او بر روي يک صندلي دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.<br /><br />در کنار او يک بسته بيسکوييت بود و در کنارش مردي نشسته بود و داشت روزنامه مي خواند.<br /><br />&nbsp;وقتي که او نخستين بيسکوييت را به دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم يک بيسکوييت برداشت و خورد. اوخيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت ، پيش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم شايد اشتباه کرده باشد.<br /><br />ولي اين ماجرا تکرار شد هر بار که او بيسکوييت بر مي داشت آن مرد هم همين کار را مي کرد . اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي خواست واکنش نشان دهد.<br />&nbsp;وقتي که تنها يک بيسکوييت باقي مانده بود پيش خود فکر کرد: حالا ببينم اين مرد بي ادب چه کار خواهد کرد ??<br /><br />مرد آخرين بيسکوييت را هم نصف کرد و نصفش را خورد : اين ديگه خيلي پررويي مي خواست . او حسابي عصباني شده بود.<br /><br />&nbsp;در اين هنگام بلند گوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست ، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.<br /><br />?? وقتي داخل هواپيما روي صندلي اش نشست دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوييت آنجاست ؛ باز نشده و دست نخورده??<br />&nbsp;خيلي شرمنده شد از خودش بدش آمد..... يادش رفته بود که بيسکوييتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.<br /><br />آن مرد بيسکويتهايش را با او تقسيم کرده بود ؛<br />&nbsp;بدون آنکه عصباني و برآشفته شده باشد.<br /><br /><br /><br /></p> Tue, 10 Jan 2017 23:59:00 GMT http://kshb.parsiblog.com/Comments/42 http://Www.parsiblog.com/RSS.aspx?NID=5534981 http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/42/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/ قصه شب http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/40/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/ <p><br />داستاني عبرت آموز در مورد زندگي يک زارع&nbsp; پير افريقايي وجود دارد که به موفقيت زيادي دست يافت، ولي يک روز از شنيدن داستان کساني که به افريقا مي روند به هيجان آمد.<br /><br />او مزرعه خود را مي فروشد و تصميم مي گيرد به افريقا برود ، معدن الماس کشف کند و به ثروتي افسانه اي دست يابد .<br />او قاره افريقا را در مدت 12 سال زير پا مي گذارد و عاقبت در نتيجه بي پولي ، تنهايي، خستگي و بيماري و نااميدي ، خود را به درون اقيانوس پرت مي کند و غرق مي شود.<br /><br />از طرف ديگر ، زارع جديدي که مزرعه او را خريده بود ، هنگامي که&nbsp; به قاطر خود ، در رودخانه اي که از وسط مزرعه اش مي گذرد ، آب دهد ، تکه سنگي پيدا مي کند که نور درخشاني از خود ساطع مي کند.<br /><br />معلوم مي شود آن سنگ الماسي است که قيمتي بر آن متصور نيست . کسي که الماس را شناخته است از زارع درخواست مي کند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلي که قاطرش را آب داده بود مي برد . آنها در آنجا قطعه سنگ هاي بسياري از همان نوع پيدا مي کنند و بعداً متوجه مي شوند که سرتا سر مزرعه پوشيده از فرسنگ ها معدن الماس است.<br /><br />زارع پير پيشين بدون آنکه حتي زير پاي خود را نگاه کند براي کشف الماس به جاي ديگري رفته بود .</p><br><p>وقتي هدفي را براي خود تعيين مي کنيد فکر نکنيد براي عملي ساختن آن بايد سراسر کشور را زير پا بگذاريد ، شغل خود را عوض کنيد .<br />ببينيد دقيقاً کجا هستيد و از همان جا کار خود را آغاز کنيد . در بيشتر موارد ميدان هاي الماس خود را در همان جا خواهيد يافت.<br /><br /><br /></p> Mon, 09 Jan 2017 21:36:00 GMT http://kshb.parsiblog.com/Comments/40 http://Www.parsiblog.com/RSS.aspx?NID=5532039 http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/40/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/ قصه شب http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/39/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/ <p><br />سرباز زخمي<br /><br />دوست ديرينه اش در وسط ميدان جنگ افتاده بود.<br />مي توانست بيزاري و نفرتي که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نيروهاي بي وقفه دشمن محاصره شده بود.<br /><br />سرباز به ستوان گفت که آيا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابين سنگرهاي خودي و دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بياورد?<br /><br />ستوان جواب داد: مي تواني بروي اما من فکر نمي کنم که ارزشش را داشته باشد ؛ دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگي خودت را به خطر مي اندازي??<br /><br />حرف هاي ستوان را شنيد ، اما سرباز تصميم گرفت برود .<br />به طرز معجزه آسايي خودش را به دوستش رساند، او را روي شانه هاي خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هايي هم به چند جاي بدنش اصابت کرد.<br /><br />وقتي که دو مرد با هم بر روي زمين سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمي را نگاه کرد و گفت: <br />من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمي است??</p><br><p>سرباز گفت: ولي ارزشش را داشت<br /><br />ستوان پرسيد منظورت چيست او که مرده??<br /><br />&nbsp;سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما اين کار ارزشش را داشت ، زيرا وقتي من به او رسيدم او هنوز زنده بود و به من گفت:<br />&nbsp;مي دانستم که مي آيي....??<br /><br />مي داني ؟! هميشه نتيجه مهم نيست . کاري که تو از سر عشق و وظيفه انجام مي دهي مهم است. مهم آن کسي است يا آن چيزي است که تو بايد به خاطرش کاري انجام دهي. پيروزي يعني همين.<br /><br /><br /></p> Sun, 08 Jan 2017 19:50:00 GMT http://kshb.parsiblog.com/Comments/39 http://Www.parsiblog.com/RSS.aspx?NID=5527753 http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/39/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/
This XML file does not appear to have any style information associated with it. The document tree is shown below.
<rss xmlns:dc="http://purl.org/dc/elements/1.1/" xmlns:wfw="http://wellformedweb.org/CommentAPI/" version="2.0">
<channel>
<title>پايگاه فرهنگي شهيد بهشتي زازران</title>
<link>http://kshb.ParsiBlog.com</link>
<description>نسخه XML از وبلاگ " پايگاه فرهنگي شهيد بهشتي زازران "</description>
<language>fa</language>
<generator>ParsiBlog.com RSS Generator</generator>
<lastBuildDate>Thu, 12 Dec 2024 21:48:54 GMT</lastBuildDate>
<author/>
<item>
<title>قصه شب</title>
<link>http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/44/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/</link>
<description><p><br />فوق العاده زيبا<br /><br />يکي از شاگردان محدث قمي نقل مي کند که: <br /><br />از همان اوقات که به تحصيل مقدمات اشتغال داشتم نام محدث قمي را در محضر مبارک پدر بزرگوارم زياد و توأم با تجليل مي شنيدم.<br /><br />وقتي که براي تحصيل به مشهد مشرف شدم زيارت ايشان را بسيار مغتنم مي شمردم. چند سالي که با اين دانشمند با ايمان معاشرت داشتم و از نزديک به مراتب علم و عمل و پارسايي و پرهيزکاري ايشان آشنا شدم، روز به روز بر ارادتم مي افزود.<br /><br />در يکي از روزهاي ماه رمضان با چند تن از دوستان از ايشان خواهش کرديم که در مسجد گوهرشاد اقامه جماعت را بر معتقدان و علاقمندان منّت نهند. با اصرار و پافشاري، اين خواهش پذيرفته شد و وي چند روز نماز ظهر و عصر را در يکي از شبستان هاي آنجا اقامه کرد و بر جمعيت اين جماعت روز به روز افزوده مي شد. هنوز دو روز نشده بود که اشخاص زيادي اطلاع يافتند و جمعيت فوق العاده شد. <br />روزي پس از اتمام نماز ظهر، به من که نزديک ايشان بودم گفتند: &laquo; من امروز نمي توانم نماز عصر بخوانم&raquo;. رفتند و ديگر آن سال براي نماز جماعت نيامدند<br /><br />در موقع ملاقات و سؤال از علّت ترک نماز جماعت گفتند: &laquo;حقيقت اين است که در رکوع رکعت چهارم متوجه شدم که صداي اقتداکنندگان که پشت سر من مي گويند: &laquo;يا الله، يا الله، ان الله مع الصابرين&raquo; از محلي بسيار دور به گوش مي رسد و متوجه زيادي جمعيت شدم و در من شادي و فرحي توليد شد و خلاصه خوشم آمد که جمعيت اين اندازه زياد است بنابراين، من براي امامت اهليّت ندارم.&raquo; <br /><br />[منبع : مفاخر اسلام ، ج 11، ص360]<br /><br /><br />خدايا همه ما را از وسوسه هاي شيطان حفظ بفرما تا دچار غرور و تکبّر نشويم<br /><br /><br /></p></description>
<pubDate>Fri, 13 Jan 2017 23:01:00 GMT</pubDate>
<comments>http://kshb.parsiblog.com/Comments/44</comments>
<wfw:commentRss>http://Www.parsiblog.com/RSS.aspx?NID=5550142</wfw:commentRss>
<dc:creator/>
<guid>http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/44/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/</guid>
</item>
<item>
<title>قصه شب</title>
<link>http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/43/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/</link>
<description><p><br />يکي از با ارزش ترين مثال هايي که اثر افکار و انديشه هاي نامطلوب را در کار و زندگي نشان مي دهد داستان خلبان (کادل والندا) است.<br /><br />??اين شخص ، سالها با موفقيت بي مانندي پرواز هاي مختلف هوايي را انجام داده بود و يک بار هم به شکست نينديشيده بود. فکر سقوط در ذهن او نمي گنجيد<br /><br />او همواره پروازهايش را با شايستگي و موفقيت کامل انجام مي داد:<br /><br />روزي از روزها به همسرش اطلاع داد که گاهي اوقات افکار منفي در مورد پروازهايش به او هجوم مي آورد و او را مي آزارد و به وي خاطر نشان کرد که حتي يکبار خود را در حال سقوط هواپيما ديده است.<br /><br />همسرش وي را دلداري مي داد که ناراحت نشود و از وي در خواست مي کرد که اين افکار را از سر خود بيرون کند و ديگر حتي براي يک لحظه هم به سقوط نينديشد.<br /><br />با وجود توصيه گري همسرش ، خلبان موفق و هميشه پيروز آسمانها ؛ افکار منفي مربوط به سقوط هواپيما را در ذهنش ريشه کن نمي کند و حتي چند بار ديگر منظره سقوط هواپيما را در نظر مجسم مي کند.<br /><br />از آنجا که افکار و انديشه هاي انسان تأثير مستقيمي در روحيه وي دارد و روحيه نيز ارتباط تنگاتنگ و نزديکي با اعمال و رفتار انسان دارد فقط سه ماه پس از اولين باري که خلبان بدون شکست خطوط هوايي ، اين موضوع را به زنش گفت، هواپيمايش سقوط کرد و او جان خود را در اثر حادثه از دست داد??<br /><br />شکست ؛ اساساً ثمره ي انديشيدن به شکست است.<br /><br /><br /></p></description>
<pubDate>Wed, 11 Jan 2017 23:31:00 GMT</pubDate>
<comments>http://kshb.parsiblog.com/Comments/43</comments>
<wfw:commentRss>http://Www.parsiblog.com/RSS.aspx?NID=5538343</wfw:commentRss>
<dc:creator/>
<guid>http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/43/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/</guid>
</item>
<item>
<title>قصه شب</title>
<link>http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/42/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/</link>
<description><p><br />زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود تصميم گرفت براي گذراندن وقت ، کتابي را خريداري کند . همراه کتاب يک بيسکوييت هم خريد.<br /><br />&nbsp;او بر روي يک صندلي دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.<br /><br />در کنار او يک بسته بيسکوييت بود و در کنارش مردي نشسته بود و داشت روزنامه مي خواند.<br /><br />&nbsp;وقتي که او نخستين بيسکوييت را به دهان گذاشت متوجه شد که مرد هم يک بيسکوييت برداشت و خورد. اوخيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت ، پيش خود فکر کرد بهتر است ناراحت نشوم شايد اشتباه کرده باشد.<br /><br />ولي اين ماجرا تکرار شد هر بار که او بيسکوييت بر مي داشت آن مرد هم همين کار را مي کرد . اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي خواست واکنش نشان دهد.<br />&nbsp;وقتي که تنها يک بيسکوييت باقي مانده بود پيش خود فکر کرد: حالا ببينم اين مرد بي ادب چه کار خواهد کرد ??<br /><br />مرد آخرين بيسکوييت را هم نصف کرد و نصفش را خورد : اين ديگه خيلي پررويي مي خواست . او حسابي عصباني شده بود.<br /><br />&nbsp;در اين هنگام بلند گوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست ، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.<br /><br />?? وقتي داخل هواپيما روي صندلي اش نشست دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوييت آنجاست ؛ باز نشده و دست نخورده??<br />&nbsp;خيلي شرمنده شد از خودش بدش آمد..... يادش رفته بود که بيسکوييتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.<br /><br />آن مرد بيسکويتهايش را با او تقسيم کرده بود ؛<br />&nbsp;بدون آنکه عصباني و برآشفته شده باشد.<br /><br /><br /><br /></p></description>
<pubDate>Tue, 10 Jan 2017 23:59:00 GMT</pubDate>
<comments>http://kshb.parsiblog.com/Comments/42</comments>
<wfw:commentRss>http://Www.parsiblog.com/RSS.aspx?NID=5534981</wfw:commentRss>
<dc:creator/>
<guid>http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/42/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/</guid>
</item>
<item>
<title>قصه شب</title>
<link>http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/40/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/</link>
<description><p><br />داستاني عبرت آموز در مورد زندگي يک زارع&nbsp; پير افريقايي وجود دارد که به موفقيت زيادي دست يافت، ولي يک روز از شنيدن داستان کساني که به افريقا مي روند به هيجان آمد.<br /><br />او مزرعه خود را مي فروشد و تصميم مي گيرد به افريقا برود ، معدن الماس کشف کند و به ثروتي افسانه اي دست يابد .<br />او قاره افريقا را در مدت 12 سال زير پا مي گذارد و عاقبت در نتيجه بي پولي ، تنهايي، خستگي و بيماري و نااميدي ، خود را به درون اقيانوس پرت مي کند و غرق مي شود.<br /><br />از طرف ديگر ، زارع جديدي که مزرعه او را خريده بود ، هنگامي که&nbsp; به قاطر خود ، در رودخانه اي که از وسط مزرعه اش مي گذرد ، آب دهد ، تکه سنگي پيدا مي کند که نور درخشاني از خود ساطع مي کند.<br /><br />معلوم مي شود آن سنگ الماسي است که قيمتي بر آن متصور نيست . کسي که الماس را شناخته است از زارع درخواست مي کند که او را به مزرعه اش ببرد و محل را به او نشان دهد و زارع او را به محلي که قاطرش را آب داده بود مي برد . آنها در آنجا قطعه سنگ هاي بسياري از همان نوع پيدا مي کنند و بعداً متوجه مي شوند که سرتا سر مزرعه پوشيده از فرسنگ ها معدن الماس است.<br /><br />زارع پير پيشين بدون آنکه حتي زير پاي خود را نگاه کند براي کشف الماس به جاي ديگري رفته بود .</p><br><p>وقتي هدفي را براي خود تعيين مي کنيد فکر نکنيد براي عملي ساختن آن بايد سراسر کشور را زير پا بگذاريد ، شغل خود را عوض کنيد .<br />ببينيد دقيقاً کجا هستيد و از همان جا کار خود را آغاز کنيد . در بيشتر موارد ميدان هاي الماس خود را در همان جا خواهيد يافت.<br /><br /><br /></p></description>
<pubDate>Mon, 09 Jan 2017 21:36:00 GMT</pubDate>
<comments>http://kshb.parsiblog.com/Comments/40</comments>
<wfw:commentRss>http://Www.parsiblog.com/RSS.aspx?NID=5532039</wfw:commentRss>
<dc:creator/>
<guid>http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/40/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/</guid>
</item>
<item>
<title>قصه شب</title>
<link>http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/39/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/</link>
<description><p><br />سرباز زخمي<br /><br />دوست ديرينه اش در وسط ميدان جنگ افتاده بود.<br />مي توانست بيزاري و نفرتي که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نيروهاي بي وقفه دشمن محاصره شده بود.<br /><br />سرباز به ستوان گفت که آيا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابين سنگرهاي خودي و دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بياورد?<br /><br />ستوان جواب داد: مي تواني بروي اما من فکر نمي کنم که ارزشش را داشته باشد ؛ دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگي خودت را به خطر مي اندازي??<br /><br />حرف هاي ستوان را شنيد ، اما سرباز تصميم گرفت برود .<br />به طرز معجزه آسايي خودش را به دوستش رساند، او را روي شانه هاي خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هايي هم به چند جاي بدنش اصابت کرد.<br /><br />وقتي که دو مرد با هم بر روي زمين سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمي را نگاه کرد و گفت: <br />من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمي است??</p><br><p>سرباز گفت: ولي ارزشش را داشت<br /><br />ستوان پرسيد منظورت چيست او که مرده??<br /><br />&nbsp;سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما اين کار ارزشش را داشت ، زيرا وقتي من به او رسيدم او هنوز زنده بود و به من گفت:<br />&nbsp;مي دانستم که مي آيي....??<br /><br />مي داني ؟! هميشه نتيجه مهم نيست . کاري که تو از سر عشق و وظيفه انجام مي دهي مهم است. مهم آن کسي است يا آن چيزي است که تو بايد به خاطرش کاري انجام دهي. پيروزي يعني همين.<br /><br /><br /></p></description>
<pubDate>Sun, 08 Jan 2017 19:50:00 GMT</pubDate>
<comments>http://kshb.parsiblog.com/Comments/39</comments>
<wfw:commentRss>http://Www.parsiblog.com/RSS.aspx?NID=5527753</wfw:commentRss>
<dc:creator/>
<guid>http://kshb.ParsiBlog.com/Posts/39/%d9%82%d8%b5%d9%87+%d8%b4%d8%a8/</guid>
</item>
</channel>
</rss>